Wednesday, February 22, 2012

باورها و اعتقادات

تا به حال نميدونم آيا به تور آدمهايي خورده ايد كه شما را اينقدر درگير يك سري شرايط فكري و روحي رواني ميكنند و جالبه اين نمونه افراد بسيار اصرار دارند شما را نيز نه بلكه عوض كنند بلكه از هر حرف شما مطابق انچه ياد گرفتند براي شما نيز دليل و برهان بياورند با عقايد و باورهايي كه دارند ولي براي ازدواج مهمترين بخش همسر بودن باورها و اعتقادات است مسئلهاي كه من اشاره ميكنم ريشه تمام اين باورها و زندگي ماست كه از چه زمان شكل ميگيرند و تا كي ادامه پيدا ميكنند بسيار تا بسيار قانون ثابت و دست نخورده است و بارها و بارها شما اززبان تمام اساتيد دانشگاه شنيده ايد يا ميشنويد

و شكلش در ما به اين صورت است

من و شما از تولد تا يك سالگي مون بيش از همه با حسمون زندگي مي كنيم و مقصود از حس كه مردم

معمولا 5 تا شو مي شناسند و به همين جهت است كه بچه بيش از هر چيزي ديگه به غذاش ، به

خوابش ، به بازيش ، به لمسش اهميت مي ده ، بين يك تا هفت سالگي دو چيز ديگه به اين

حسي كه خودش رشد مي كنه اضافه مي شه ، يكي ما از هوشمون كه روابط پنهان اشياء رو به مقدار

زيادي مشخصي مي كنه استفاده مي كنيم و يكي از تخيل و تصور بنابراين كودك بين يك تا هفت

سالگي چه جور موجودي است در حالي كه جهان رو حس مي كنه ، مي بينه ، مي چشه ، دست مي

زنه ، مي شنوه در عين حال از هوشش استفاده مي كنه كه اين آدم كه اسمش پدربزرگه يا مادر

بزرگه مهربونه ، منو نوازش مي كنه ، به من چيزايي ميده كه مي خوام ، خيلي هم به من بكن و نكن

نميگه ، بنابراين مامان بزرگ و بابا بزرگ رو خيلي دوست دارم و در نتيجه جهان را با هوش خودش

اينگونه فكر مي كنه كه مامان بزرگ و بابابزرگ كه آمد ، بره پهلوشون ، تو بغلشون باشه تا مثلا

شيرينی شو بگيره ، پاداششو بگيره ، نوازش رو بگيره ، يا هر چيزي ديگه و ضمنا از تخيلش هم فكر

مي كنه كه اصلا بره خونه ي بابابزرگ يا بابا بزرگ بياد اينجا ، پهلو ي اونا بمونه و حرفايي از اين

قبيل و ما بين يك تا هفت سالگيمون با حسمون ، هوش مون و تخيل مون زندگي مي كنيم .

اما اين حس و هوش و تخيلي دو چيز ديگررو بوجود مياره ، دو چيز اصلي حالا چيزاي ديگه هم

هست يكي احساس و هيجان يعني چي ؟ يعني من حالا بابا بزرگو دوست دارم ، مامان بزرگو

خيلي بيشتر دوست دارم اما مثلا همسايه مون رو دوست ندارم براي اينكه وقتي اون مياد هي به

من ميگه بكن و نكن يا بشين ، يا نخور ، اينو دوسش ندارم پس من يه احساسي پيدا مي

كنم حتي اگه اين همسايه ما كلاه سرشه ، سبيل هم داره . عينكم هم مي زنه من با كلاه و و

سبيل و عينك هم مساله پيدا مي كنم چرا ؟ براي اونكه اون رو بد مي دونم ....

پس احساس و هيجانات ما در طول زندگي ، هميشه ولي به هر حال از حس ما ، تخيل ما و هوش ما

بدست مياد

و مسئله اي كه ما اگر به شما بگم تمام عمر ماست و منظور من است اينجاست اين نكته است كه توضيح ميدم و اين مسئله جالبه بارها افرادي كه با من بودند گفتم و ميگم افراد با ازدواج از شر اين مسئله كه اسمش باورها و اعتقادات هست و از سن هفت سالگي شروع ميشه و گريز ندارند

از طرف ديگه نظام باورها و اعتقادات ما ، يعني جهان بيني ما ، انسان چگونه موجودي است ، من كي

هستم ، زنان چه جورين ، مردان چه جورين ، مدرسه چه جوريه ، خيابون چه جوريه ، كوچه چه جوريه ، غذا چه گونه هست .رابطه بين زن و مرد چه جوريه.

يعني من يه باورها و اعتقادات و فلسفه اي هم پيدا مي كنم بنابراين كودكي كه تا هفت سالگي با

حسش و هوشش و تخليش زندگي كرده ، حالا يه مجموعه اي از احساسات و عواطف و هيجانات داره ،

يه مجموعه از باورها و اعتقادات اتفاقي كه در طول تاريخ افتاده چي بوده ؟ اين بوده كه اين حس و هوش و تخيل رشد خودشون رو ادامه داند ، البته حس و هوش يا هوش خيلي بيشتر ، حس كمتر ،تخيل خيلي خيلي كمتر

ادامه پيدا كردن تا 18 سالگي يا 22 سالگي بلكه هم رفتن تا صد سالگي و انسان يه موجودي بوده كه با

حسش ، هوشش ، تخليش ، احساسات و عواطف و هيجانات رو بوجود آورده ، بعدم با رشد حس و

هوش تخيلش اين احساسات و عواطف رو و هيجانات رو يا باورها يا اعتقادات رو كمي اين ور و اون ور

تغيير داده و دگرگون كرده و به يه صورتي در آمده بنابراين من در سن سي و چهل و پنجاه ،

همون باورهايي دارم كه هفت سالگي داشتم ، همون گونه زندگي مي كنم كه در شش و هفت سالگي

كردم

ولي از سن هفت سالگي سر و كله عقل پيدا ميشه

بنابراين ما يه مرتبه با يه موجوداتي روبرو مي شويم كه بخاطر رشد عقلي و رعايت اصول منطقي كه

قوانين بكار گرفتن درست عقل رو مي آموزه به واقعيات نگاه كردند و از طريق واقعيات به درك روابط و كشف

قوانين رسيدند . بنابراين حالا شما يه مجموعه اي اينجا داريد كه عقله و منطق و واقعيته وعلمه . كه

اينا يه جهان ديگه رو تصوير مي كننن .بچه يه موجود ديگه مي شه ، غذاي بچه يه چيزه ديگه مي شه

، دوا يه مساله ي ديگه مي شه ،. زندگي يه معناي ديگه پيدا مي كنه ، ازدواج يه چيزه ديگه مي شه ... اين موجودات ، اين ادما .... كه عقل رو رشد دادن حالا ، يه مجموعه اي تازه اي از احساسات و عواطف و هيجانات و يه مجموعه اي تازه اي از باورها و اعتقادات را در خودشون مي تونن بوجود بيارن ...

و اگه دلشون خواست مي تونن از اون استفاد كننن ... ولي البته همچنان اون باورها و اعتقادات و

احساسات وعواطف كودكي به مقدار زيادي اونجاست كه دائم با وجوديكه تحصيل كرده هستند و ادعاي فهم دارند ولي مقدار زيادي از اين باروها تا ابد زندگي اونها رو ميچرخونه،

Tuesday, February 14, 2012

من بزرگ شدم و ديگر هيچ

مسئله دير اومدن بچه ها به خونه و كنترل آنها توسط خانواده كلا چيز جالبي نيست و نخواهد بود
يعني اينكه بخواهيم با ترس و استرس و تشر كنترل بشود ولو يك طفل يكساله به نظر صاحبان فن درست نيست
مسئله كنترل يك مسئله گرفتاري سنتي و پروسه تكامل انسان است مربوط وبعلت مرگ و زندگي و بس و توجيه آن در انجاست
در اين زمانه پرورش و تعليم و تربيت جاي خويش را به جاي تنبيه وكنترل داده
وكلا مسئله بيرون رفتن بچه ها دير و زود اومدنشان يك مسئله اساسي است كه به خيلي چيزها مرتبط است و حتي نظر اينكه ما نبايد اصلا بچه ها رو براي دير يا زود اومدن كنترل كرد
ولي وقتي بچه ها بيست سالشون باشد و سي سال هم باشند وقتي صلاح و زندگي خود را نميدانند اشتباه هم شايد بكنند ولي ملاك ما آن نيست . مربوط به اين مسئله مورد بحث هم نيست
ولي اين مسئله مهم است كه ما چه رابطه با فرزند يا فرزندان خود داريم آيا اين رابطه مبتني بر حرمت و محبت و مشورت است؟اين رابطه مبتني بر توافق بر اساس رابطه صميمانه است يا يك رابطه بر اساس فرمانده و فرمانبرداري است و سرزنش و تحقير و تنبيه است
بيشتر مادرها بين فرزند و پدر واسطه ميشه كه ابدا موثر نيست و اختلاف نظرها مي تواند خانواده را به هم بريزد
اما مهم اين است كه فرزندي كه من ميشناسم و بزرگ كردم كه هست؟ كجا ميروند؟با كي ميروند؟و چكار ميكنند؟
اينكه من پدر نه بدونم كجا ميره با كي ميره و چكار ميكنه اين مسئله اين پيام رو به من پدر نميده كه بزار به عهده خودش چون اين مسئله هم خودش هزار پرسش داره و بعدش عواقب و مسائلي كه بعد از اين عدم آگاهي اتفاق بيفته و به ما اگرمربوط نشه ميشود تا حدودي گفت جايي در مسائل ما نداره ولي اگر ما هيچ ندانستيم و تازه توقع اين باشد كه به ما مربوط نيست چون حالا سنش شده بيست سال و سي سال ولي وقتي مشكلاتي كه بوجود مي آورند بيشتر بجاي اينكه بروي اونها باشه اثرات منفي و مخرب اون روي زندگي من پدر و مادر و برادر و خواهرميزاره
چون بعضي وقتها كه مادر و پدر بيرون رفتن دختر را بد نميدانند شايد عمق گرفتاري و مشكل باشه و يا من پسر يا دختري دارم كه بعلت شكل زندگي كه درست هم شايد نيست و ميخواد داشته باشه نميخواد خونه باشه
اجزاي اين مسائل زياد هم ساده نيست و هميشه بسيار پرسش و پاسخ در مغز بوجود مي آورد

جمله اينكه من سنم شده بيست و سي و به سني رسيدم كه هر وقت بخواهم ميروم شايد درسته اما خرج منو شما بايد بدهيد درس منو شما بايد پولشو بديد اگر گرسنه شدم شما بايد غذايم رو بديد مشكلي داشتم شما وظيفه تان هست كه خرج مرا بدهيد ديگه نميشه

چون ما كه نميتوانيم بزاريم بچه مان يا خواهر كوچكم مرتب بگه من سنم اينه و هر كار دلم ميخواد ميكنم هر جا بخواهم ميروم يعني ميخواد اين چرند را بگويد كه يعني اختيارات را من ميخواهم اما مسئوليتهاش مال توست نه نميشه.

موضوعات كمي ريزه البته من تائيد نميكنم كه بچه اي اصلا نخواد بره بيرون ولي ديگري چون ميره بيرون بده نه شايد به مراتب اوني كه تو خونه است به مراتب بدتره و مريضتره كه اوني كه ميره و نميگه نيست

خواهر من وقتي بهش مي گفتيم فلان جا نرو و با فلاني نرو مي گفت به من اعتماد نداريد؟و مادرم ميگفت بهش اعتماد كنيد

آخه من كه نميتوانم اگر برادرم يا خواهرم مريضم و دوا ميخورم بگه دوا نخور من بهش اعتماد كنم و نخورم مسائل بازي با كلمات نيست اعتماد به كي و چي؟

و درجواب سوالي در مورد افرادي كه فكر ميكنند محبت ميكنند ولي دستشان را گاز گرفتند و ناراضي هستند خيلي ديديم يا شنيديم.

ببينيد محبت يعني كاري است كه خوب است و منو خوشحال ميكند و من از انجام آن لذت ميبرم و اين يعني محبت ولي روزي كه شما محبتي كرديد و بايد متقابلا براي شما اين كار را انجام دهند شما محبت نكرديد داد و ستد كرديد در نوشته هاي قبلي به اين مسئله محبت و مهرباني پرداخته ام تجارتش هم مانند خريد هم بد هم نيست ولي نامش محبت نيست

ولي ما بايد ياد بگيريم توقع از هيچ كس نداشته باشيم ما نمي توانيم انتظار داشته باشيم شايد ميشه اميد داشت اما نه انتظار چون غير اين روزي ده بار عصباني مي شود و عصباني مي مانيد

Monday, February 13, 2012

رابطه اشتباه نزديك آدم

مادري بيان ميكرد فرزند من تحصيلكرده است ولي براي سالهاي سال با مردي سپري ميكرد كه هيچ حسني نداشت بلكه بد بود و بدتر هم عمل ميكرد

و الان نيز درگير رابطه اي شده است كه ابدا مورد تائيد هيچ فردي نيست ايشان ساعتها از هوش و استعداد و نمره هاي و هنرهاي دختر خويش تعريف ميكرد ولي به اصرار مي خواست بداند انساني به اين فهميده اي و زرنگي چگونه مي شود كه در روابط با جنس مخالف و زندگي وانتخاب خويش دچار مشكل ميشود و مادر بي نهايت علاقمند بود بداند كه چطور وقتي به انتخاب و زندگي ميرسد چرا دختر آنها ناتوان است و مشكل دار
چرابايد ما تصور داشته باشيم كه فردي كه با هوش و تحصيلكرده هست بايد حتما روابط وي مطابق ديگر موارد وي عمل كند سوال ساده است يا اون قسمت مربوط به مغز ما درست كار نميكند و يا ما در مورد روابط ميتوانيم يك دختر يا پسر سه ساله باشيم نه چهل ساله يا سي ساله
چون ما بر اثر علاقه و سوال و استعداد در يك مورد جلو ميريم و پيشرفت ميكنيم و در يك چهارچوب پيشرفت ميكنيم ولي دكتر شدن اصلا ملاك روابط عاطفي و خانوادگي و موارد مربوط به روابط زناشويي و رابطه جنسي و تربيت بچه نيست
ابدا ملاك نيست همانطور كه ما نميتوانيم بگيم چون پزشك خوبيه بايد موسيقي و گيتار هم خوب بزنه يا احتمالا چرا فوتبال نميدونه چون شايد درست باشه كه دانستن موسيقي ارتباط داره به توانايي ولي يك دكتر بهتر از زماني هست كه ديپلم بوده در مقايسه با خودش. پس نتيجه گيري نميشه كرد همه چيز رو بدونه
روابط عاطفي ما و تربيتي مربوط به كم داني و ناداني ميباشد و ما با صحبت كردن با دختر و خواهرمان نيز نميتوانيم مشكل وي را حل كنيم مانند اين ميباشد كه من فكر ميكنم زبان انگليسي بي نهايت چيز به درد بخوري است و با سخنراني مشكل كم داني شما را در مورد زبان خارجي حل كنم
راه درست اين است بشينيد به خواهر خود بگوئيد عزيز من بيا منو خاطر جمع كن كه تو حداقل ها رامي داني و هر تصميمي كه ميگيري كه توش حتي اين مفهموم هست كه من ديگه فلان سن سنم شده ثابت كه كه ديگه ميفهمم و ميدوني و همچنين كاري نميكني كه به ضرر و زيانت تمام شود و من هم بعنوان مادر يا خواهر برم دنبال كارم
چون ما واقعا نه حرفامون فايده داره نه كارامون تنها بايدبخواهيم يك آدم ديگه به اين روابط نگاه كنه و اگر مشكل و بلوغي هست اون به اين مسئله نظر بيفكند و در نتيجه اگر ما داريم اشتباه ميكنيم و تفكر اشتباه داريم و بيخود ميگيم ما رو خوشحال و آسوده كنه خطري نيست
ما هر حرفي رو زدن بعضي وقتها مانند اين ميباشد بگيد من ميرم يكماه كار ميكنم اسكناس ميكنم و بعد ميريزم تو بخاري تا گرم بشم يك بعدش اين مسئله كه گرم بشوم ولي ميشه نتيجه هم گرفت پس من هم ايرادي دارم كه پولامو تبديل به اسكناس ميكنم تا گرم بشم ما بايد فردي كه كمي ميدونه با اين دختر و خواهر مرتبط كنيم تا بتونه بفهمه و توجيح درست داشته باشيم و تشخيص از پيش خود داشته باشيد پس شما كاري نمي توانيد بكنيد كه بعنوان مثال بگوئيد دماغ من كه داره خون مياد يك بيماري است يا يك خونريزي معمولي.
ما وقتي نميدانيم مريضي طرف چيست چطوري درمان رو ميخواهيم پيدا كنيم و بگوئيد كدوم دارو رو بردارم بهش بدم مگر اينكه علم دارو را بدانيم و بيماري را بدانيم
ما بايد بدانيم نياز اگر لباس هست لباس بدهيم غذا ميخواهيم غذا بدهيم نه گرسنه هست لباس بدهيم يعني بايد بدانيم مشكل چيست

و بعلاوه اين نيز به نظر من خيلي مهم است كه ما فرق بين اعتماد به نفس و حرمت نفس را بدانيم

اعتماد به نفس يا اعتماد به خود معنيش اين است من در زمينه انجام كارها ميدانم و ميتوانم يعني اعتماد به نفس مثبت يعني ميدانم و ميتوانم و كسي كه اعتماد به نفس منفي داره مي گويد من نميدونم و نميتونم و شايد با وجوديكه ميدونم نميتونم مهم هم در اساس اين مسئله در هر دو توانايي انجام كارهاست

يعني وظايف و انجام مسئوليتها و كارهاست براي رسيدن به هدف پس همه انسانها اعتماد به نفس دارند منتها مثبت و منفي داره و كلا اساس ان هم در چهارده ماه اول زندگي است و ريخته ميشود.

ولي حرمت نفس موضوع ديگري است بسيار پيچيده و باري از تقدس دارد و چگونه ميتوان حرمت نفس داشت يا آن را افزايش داد پس شما بايد اول قبول كنيد كه من، من هستم و تو، تو هستي اين قدم اولين است تا ما وجود ديگري را با جهانبيني و نظر ديگر نپذيريم ما گير هستيم و شايد بعضي اين من بودن را باور ندارند و ميخواهند بگويند من تو هستم و وارد حريم خصوصي تو ميشوم.

اما ملاكهاي مهم دوم قبول كردن داشتم پوست رواني مجزا مهمترين مسئله حرمت نفس است پذيرفتن مالكيت و پذيرفتن مسئوليت است

بارها ديديم كه مادري و خواهري و پدري افتخار ميكند كه من حس و احساسم با پسرم يكي است يا يكي بايد باشه من بايد يك كاري بكنم يا اون يك كاري براي من بكنه و اگر نشد من ناراحت هستم كه جدا هست و تازه ميخواهند نشان دهند كه وي ناراحت هست من ناراحتم و وقتي وي خوشحاله من خوشحالم

فهميدن سر درد فرد مورد علاقه ناراحت كننده هست ولي كسي كه سرش درد ميكند دليل ندارد ما سر خويش را به ديوار بزنيم كه هم دردي كنيم

وقتي همدردي پيش مي آيد راه حلي ارائه نمي شود و كارمشكل ميشود ما يا مطلع ميشويم كاري ميكنيم يا ميرويم پي كارمان

با نشستن فقط غصه خوردن كار خراب ميشود و دست و پا گير هم ميشويم

اما تصوراشتباه ديگرما اين است كه مفهوم احساس عشق و علاقه دخالت كامل در همه چيز وي است كار درست ناراحتي بخاطر ناراحتي و شاد بودن بخاطر شادي ديگري راه حل است.

راه ديگر قبولي حرمت نفس داشتن و قبول كردن تقدس و مقدس بودن انسان است انسان پاك است وهمين ولي اگر ما قبول كنيم انسان بد مريض و فاسد است داستان مشخصه .

ملاك ديگر برابر بودن مهم است

ملاك ديگر اينكه ما يكسانيم يعني ما جسد انساني داريم و همه حقوقي داريم كه كسي نميتواند از ما بگيرد مانند آزادي و انتخاب

من داري ارزشم همانطور كه ديگران هستيند كار و وقت ما مهم است مانند هم.

همه نتايج بايد ما در حس به اين برسيم و عمل و ذهن من كه نه از تو بهتر و پايين تر هستم و مهم نيست و ملاك نيست ما كجا

مي شينيم و كي دنيا اومديم حتي سن و بلد بودن كار ربطي به حرمت انساني ندارد