Sunday, July 10, 2011

خودكشي

دوست داشتم به موضوعي بپردازم بعد از مدتها ننوشتن

موضوع خودكشي موضوعي بود كه من اين بار رفتم بروي اون نظري بيافكنم كه مردم چرا خودكشي ميكنند؟مسئله روحي و رواني آن چيست ؟ما واقعا بايد چه حسي درونمون بوجود بياد تا دست به خودكشي بزنيم ؟

خودكشي دلايل متفاوتي داره ولي كلا من دو تا دليل اصلي براي خودكشي پيدا كردم

يك نوع اون تنفر از خود است و زندگي است و نوع ديگرش بخاطر ديگري است

ولي افرادي كه دست به خودكشي ميزنند اكثرا نزديك 80% افسردگي دارند البته افسردگي كه با شيدايي و سر خوشيه همراه است بعدا هم معمولا بر ميگرده به اسكيزوفرني و بعد به مواد مخدر و الكل كه بيشتر زماني رخ ميده كه همه اينها نتيجه اين است كه فرد رابطشو با واقعيت از دست ميده.

ولي خوب روزي كه من دنيا رو روي خودم افتاده ميبينيم روزيكه فكر ميكنم همه نورها براي من خاموشند و اميدي نيست و آرزوها بر باد رفته و من ديگه اينقدر ناتوان هستم كه با كوشش فردي هم به جايي نميرسم و بعد به نوعي دنيا رو تاريك ميبينم فرد به جايي ميرسه كه ميگه دنيا معنايي نداره

و بيشتر هم ديده شده خودكشي براي گرفتن انتقام از خود وديگرانه و بخاطر احساس گناه و تقصير و حتي شكستهاي پشت سر هم است كه فرد رو به خودكشي ميرسونه .

ولي جالبه چرا ما ميتونيم خودكشي كنيم؟

وقتي ما با خودمون يك فرد خارجي باشيم و فرد با خودش يك فرد خارجي يا چيز باشيم كه قادر باشيم از بيرون به خودمون نگاه كنيم و راضي و ناراضي باشيم از كاري كه كرديم و ميكنيم مثل اين است كه ما از يكي عصباني هستيم وميتونيم بهش آسيب بزنيم انسان وقتي براي خودش فردي خارجي بشه ميبينيد ميتونه حتي خودزني بكنه و برخي وقتها آسيب كمتر ميزنند وآسيب زدن بعضي وقتها آسيب نيست ولي هست مانند پدر خدا بيامرز من آهسته آهسته سعي كرد خودكشي يك خودكشي تدريجي با سيگار ولو شايد به چشم نمياد كه سيگار آسيب و خودكشي نيست.

مردم چون وقتي ميبينيد كوشش براي زندگي كردن ندارند كوشش براي تمام كردن اون دارند يا اونو به صورت يكباره انجام ميدهند يا اونو به صورت Gradual suicide يا خودكشي تدريجي انجام ميدهند

به هر حال مسئله پيچيده اي هست اما بيشتر بر ميگرده به همون سه بيماري كه در بالا به اون اشاره كردم چون فرد كلا در حالت عادي از خودش محافظت ميكنه و زندگي بر مرگ براش ترجيح داره ولي روزي كه غم وناراحتي و اضطراب و وحشتش بيش از اونه كه توان برخورد كردن با اونو داشته باشه در حاليكه برداشت غلطي هست اما اقدام به خودكشي ميكنه

فردي خودشو ميخواست بكشه به من گفت من ديگه چيزي خوشحالم نميكنه واقعا فكر مكنيد چطوري فرد اينطوري ميشه؟

ببينيد روزيكه شما گرسنه نمي شويد و يا تشنه نيستيد و يا خوشحال نيستيد اين يك تغييرات شيميايي است افرادي كه اصلا راضي نيستيند و خوشحال نيستند علتش اينه كه فعل و انفعالات مغزشون اونا رو به اونجا رسونده و ميشه با مصرف دارو و مدت سه هفته كه بزاريم دارو كار خودشو بكنه احساس ميكنن مانند فردي كه چشمشو بسته است چشمشون باز ميشه.

ولي حالا خودمون هستيم اصلا حالا هم چيزي ما رو خوشحال نكنه چرا بايد من تصور كنيم حالا حتما چون چيزي ما رو خوشحال نميكنه پس زندگي بي ارزشه خيلي آدمها بودند بسيار در شرايط درد و رنج بودند ولي وقتي انسان در زندگيش هدفي داره و دنبال مقصوديه و زندگي بخاطر اين هدف معنا پيدا ميكنه زندگي ميكنه ما وقتي كمك نميگيرم و واقعيتو نگاه نميكنيم خوب خوشحال نيستيم فراموش نكنيد كمك حرفه اي گرفتن بد نيست ما اگر كمك ديگران نبود زباني نداشتيم اگر كمك ديگران نبود ما خيلي زودتر بخاطر عدم مواظبت و امنيت از پا در مي آمديم و توصيه من اين است كه بايد كمك حرفه اي گرفت چون ميشه چراغو روشن كرد تاريكي بعضي وقتها بخاطر اينه كه ما يا چشممونو ميبنديم يا چراغ خاموشه و هيچ ارتباطي پس به بينايي و يا وجود اشيا نيست

افسردگي مثل فشار خون و يا گلستروله ما كاري نميتونيم بيشتر مواقع بكنيم مثل افتادن از روي پشت بام يك خونه است شايد ما رفتيم بالا شايد افتاديم شايد كار درستي نبوده بالاي بوم رفتيم اما بايد شكستگيها رو ترميم كرد افسردگي وقتي بروي ما ميافته اينقدر حق آزادي وتصميم نداريم براي همين كه ما بايد كمك بگيرم وقتي ما فرضمون اينه كه در زندگي شادي وجود نداره باز بدونيد يك پيام خوب به ما ميده كه ما زندگي رو خوب و خوش و خوشحال كننده ميخواهيم و همين ميل به خواست خودش جرقهاي است ولي به مخزن يك باروت هم ميتونه بخوره و منفجر بشه مادام كه ابراز يكنيم همچنان نشانه خوبه كه نوره هنوز هم هست زندگي سخته و مشكل اما دو چيز بسيار ساده است خدمت و محبت به ديگران

Thursday, July 07, 2011

تولدم دوباره

تولدم



من از يك مادر جوان و يك پدر به نسبت سنش جوانتر دنيا اومدم

و باور نكردم هر چه شنيدم و شايد سزاوار نبودم بشنوم تولدي كه براي خودم فقط عزيز بود

تولدي كه مانند پر بود بروي باد زندگي

تولدي كه درون آن هميشه كودكي گريه ميكرد تا نفس بكشد

تولد ي كه كم كم سال به سال كمكم كرد اسمها را فراموش كنم و كم كم چهره ها و كم كم سنم بالاتر بره كه يادم بره حتي زيپمو ببنيدم و همانطور كه ديديم ببينم حتي پيرتر كه شدم زيپمو يادم بره باز كنم طنزه اما واقعيته

سنم رسيد به 38 تا بدونم كه 8 سال سنمه ولي سي سال تجربه كردم

سنم رسيد به 38 تا بدونم پير شدن جبر بود اما بزرگ شدنم انتخابم بود

سنم رسيد به 38 كه بدونم معني نداشتن خانواده پدر و مادر و خواهر يعني چي

سنم رسيد به 38 تا بدونم تا مرگم تنها يك چشم بهمزدنه

جوان بودم به دنيا فكر نميكردم به سي سال كه رسيدم برام عجيب بود ببينيم ديگران در مورد من چه فكر ميكنند و از سي گذشتم فهميدم كسي براش مهم نيست من زنده ام يا نه و اصلا كسي به ما فكر نميكنه

برام 38 سال متن بود متني كه بايد تا اخر عمرم بخونم