Saturday, September 07, 2013

نوشته و خاطراتم و شهرم

دستم به نوشتن ميرود هزارها مطلب خوانده و ديده دارم كه بنويسم و روي وبلاگ بگذارم ولي افسوس اين بار دلم ديگر به سوي تايپ كردن و نوشتن نميرود بارها نوشتم و نيمه رها كردم چند روز پيش اهنگ محمد آزاد پور به نام جات خالي منو داغ كرده بود مخصوصا در رابطه با طفلكي كه دور از من با كشورها فاصله ،افسوس كه هميشه افراد فراموش ميكنند هيچ كس عزيزان افراد را نميتواند از انها بگيرد هيچ كس ولي چه فايده بين آنچه كه در دل و احساساتم بود و آنچه نوشتم  باز هم فاصله بود ، پاكش كردم حاليته
دردها كه از حد خودش ميگذرد ديگر نميدانيم كه منشا درد كجاست و باز هم بايد خودت بشيني سر نخ را بگيري بريسي و ببيني چه در مياوري و كجا ميچيني بارها بايد ببيني منبع اين همه غم را كجا ميشود پيدا كرد مانند ميگرن هر روز از يك خودشو نشون ميده.
بد  رنگيش را مياندازي دست يا گردن رنگرز
خوشبختم ترديدي نيست هميشه بودم به همه چيز در زندگيم رسيدم كي فكر ميكند و ميداند من بايد چه ميشدم و چه ميساختم تعجب مردم از آنچه هستم و ماندم مرا بس است كه آرزويي نداشته باشم
درخت مويي بودم كه خودم را بالا كشيدم به آفتاب رسيدم اگر ميخواستم شراب بنوشم از همه دنيا نوشيده بودم و هفت خط شراب را خورده بودم
سالها در برابر شنيدن آرزوهاي دلم كر شده ام چون ندارم بشنوم و بنگرم
فراموش كردن  و پشت كردن را به جاي منتظر آغوش كسي بودن را فرا گرفتم
دردها را ياد گرفتم بارم نكنم به جايش رويشان پا بگذارم
به جاي گريه با چشمانم با پاهايم ياد گرفتم تنها بروم و بر نگردم و نبينم
ياد گرفتم جدايي مانند مرگ هميشه پشت در است و چه خوب تلمذ كردم كه مچم وا نشود
دشمني نداشتم و ندارم چون همشان را در مغز خود ياد گرفتم بكشم و كسي زنده نيست و اگر نوشته بودند در مغزم پاك كنم
گذشته ها نگذشته بلكه جمع شد تا هر وقت بيكار شوم و فرصت كنم آتشي كنم و با خنده اي بسوزانم  
حسرت چيزي را ندارم تمام خاطراتم را بريدند و به جاي ان فلكه ها يي كه روزي دورش مياستادم ميبينم چهارراه ساختند يا به اسم كهنگي  درختانش را بريدند و نهالي گذاشتند شهرم هم اگر پياده راه بروم با من غريبه است و جوان روزگار و شهر با گذشته و خاطرات من چنين ميكند چرا من با خودم و گذشته نكنم

درد اين نيست كي رو از دست داديم درد اينه خودتو از دست دادي و حاليت نيست