Thursday, July 07, 2011

تولدم دوباره

تولدم



من از يك مادر جوان و يك پدر به نسبت سنش جوانتر دنيا اومدم

و باور نكردم هر چه شنيدم و شايد سزاوار نبودم بشنوم تولدي كه براي خودم فقط عزيز بود

تولدي كه مانند پر بود بروي باد زندگي

تولدي كه درون آن هميشه كودكي گريه ميكرد تا نفس بكشد

تولد ي كه كم كم سال به سال كمكم كرد اسمها را فراموش كنم و كم كم چهره ها و كم كم سنم بالاتر بره كه يادم بره حتي زيپمو ببنيدم و همانطور كه ديديم ببينم حتي پيرتر كه شدم زيپمو يادم بره باز كنم طنزه اما واقعيته

سنم رسيد به 38 تا بدونم كه 8 سال سنمه ولي سي سال تجربه كردم

سنم رسيد به 38 تا بدونم پير شدن جبر بود اما بزرگ شدنم انتخابم بود

سنم رسيد به 38 كه بدونم معني نداشتن خانواده پدر و مادر و خواهر يعني چي

سنم رسيد به 38 تا بدونم تا مرگم تنها يك چشم بهمزدنه

جوان بودم به دنيا فكر نميكردم به سي سال كه رسيدم برام عجيب بود ببينيم ديگران در مورد من چه فكر ميكنند و از سي گذشتم فهميدم كسي براش مهم نيست من زنده ام يا نه و اصلا كسي به ما فكر نميكنه

برام 38 سال متن بود متني كه بايد تا اخر عمرم بخونم



1 comment:

Anonymous said...

هميشه دوست داشتم روزي كه 40 ساله يا توي اين سن هستي ببينيم چه شكلي مي شوي
در هر صورت كامنتها رو ديگه نميزاري بالا بياد ولي خوب خودت كه ميخوني همينم بسه